سبحان

سبحان جان تا این لحظه 8 سال و 2 ماه و 5 روز سن دارد

سبحان جونم تولدت مبارک

پسر گلم 5 اسفند رفتیم دکتر که خانوم دکتر بهمون بگه شما کی قراره بدنیا بیایی.من انتظار داشتم بگه 2 یا 3 هفته دیگه.که یهو بهمون گفت شما خیلی عجله داری و داری بدنیا و میایی و حتی ممکنه تا صبح هم طول نکشه.من که کلا شوکه شدم.وقتی به بابایی گفتم اونم شوکه شد و کلی هول کرد.خلاصه شما تا فردا صبح اون روز شکم مامان رو تحمل کردی و صبح روز 6 ام اسفند ساعت 5 رفتیم بیمارستان سعدی.بعد از کلی تلاشای من و شما ساعت 12 و 10 دقیقه شما تشریف فرما شدی.مامانی وقتی بدنیا اومدی شما رو گذاشتن روی سینه من.بعدش خانوم دکتر عراقی شما رو برد به بابایی نشون داد.

بقیه ماجرا از جایی شروع شد که خانوم دکتر اومد به من گفت که چون زود بدنیا اومدی شما رو بردن NICU و وقتی رفتم توی بخش مامایی وضعیتت رو پیگیری کنم.مامانی هیچ وقت اون لحظه رو فراموش نمی کنم.هیچی نتونستم بگم فقط نگاش کردم.اصلا باورم نمی شد.مامانی فرداش از بیمارستان مرخص شدم و شما به خاطر مشکل ریه که برات پیش اومده بود تا روز 10 اسفند بستری بودی.بعدش اومدیم خونه مامانجون نسرین.فرداش مامانجون وجیهه وقتی داشت لباسای شما رو عوض میکرد متوجه زرد شدن رنگ پوستت شد.رفتیم دکتر گفتن به خاطر زردی باز باید بستری بشی.خیلی سخت بود.شما 48 ساعت بیمارستان بستری بودی.بعد باز اومدیم خونه مامانجون.الان که دارم اینا رو برات مینویسم باز دوباره به خاطر زردی حالت خوب نیست.امروز رفتیم دکتر گفتن تا فردا زیر نور باشی اگه حالت خوب نشد باز باید بستری بشی.

سبحان گلم خواهش میکنم زودتر خوب شو.

دوست دارم هزارتا ماچ


تاریخ : 19 اسفند 1394 - 00:54 | توسط : saaide | بازدید : 2162 | موضوع : وبلاگ | یک نظر